body{ direction:rtl; } >

نـظامي عـروضي و داسـتان ِ بي‌مقدار او - تولیدی صنعتی رادمهر

radmehr lairtsudni group

Go to content
ادبیات
نـظامي عـروضي و داسـتان ِ بي‌مقدار او
 
دربارۀ فردوسي و سلطان محمود غزنوي‌
 
 
پرویز رجبی
 
 
دربارۀ فردوسي بيشتر از همۀ شاعران گذشته ايران سخن رفته است‌، اما بيشتر و يا حتي همۀ پردازندگان به فردوسي حكايتي را كه نظامي عروضي دربارۀ فردوسي آورده است كم و بيش پايۀ حدس و گمان‌هاي خود كرده‌اند و تقريباً همه دست كم بخشي از داستان نظامي را در چهار مقاله پذيرفته‌اند (١).  
 
شايد هيچ نوشتۀ ديگري را نتوان يافت كه به اندازۀ داستان نظامي به آن تكيه شده باشد. واقعاً اعتماد زيادي كه به اين آبشخور سطحي و کدر شده است حيرت‌انگيز است‌. بنا بر اين ناگزيريم يك بار ديگر و با همديگر اين داستان را بي‌كم و كاست بخوانيم‌:
 
«استاد ابوالقاسم فردوسي از دهاقين طوس بود. از ديهي كه آن ديه را باژ خوانند. و از ناحيت طَبَران است‌. بزرگ‌ْديهي است‌. و از وي هزار مرد بيرون آيد. فردوسي در آن ديه شوكتي تمام داشت‌. چنانكه به دخل آن شياع از امثال خود بي‌نياز بود(٢). و از عقب يك دختر بيش نداشت‌. و شاهنامه به نظم همي كرد. و همۀ اميد او آن بود كه از صلۀ آن كتاب جهاز آن دختر بسازد(٣). بيست و پنج سال در آن كتاب مشغول شد كه آن كتاب تمام كرد. و الحق هيچ باقي نگذاشت‌. و سخن را به آسمان عليين برد و در عذوبت به ماه معين رسانيد. و كدام طبع را قدرت آن باشد كه سخن را بدين درجه رساند كه او رسانيده است‌؟ در نامۀ كه زال همي نويسد، به سام نريمان به مازندران‌، در آن حال كه با رودابه دختر شاه كابل پيوستگي خواست كرد؟
 
"................................
 
يكي نامه فرمود نزديك سام‌
 
سراسر نُويد و درود و پيام
 
ز خطّ ِ نُخُست آفرين گستريد
 
بران دادگر كافرين آفريد
 
ازو ديد شادي و زو جُست زور
 
خداوند ِ ناهيد و كيوان و هور
 
خداوند ِ هست و خداوند ِ نيست
 
همه بندگانيم و ايزد يكي ست
 
ازو باد بر سام ِ نَيرم  درود
 
خداوند ِ گوپال و شمشير و خود
 
چماننده ي ديزه هنگام ِ گرد
 
چرانندۀ كرگس اندر نبرد
 
فزايــنده ي باد ِ آوردگــاه
 
‌فشانـــندۀ تيغ  از ابـر ِ سياه
 
گراينده ي تاج و زرّينْ كمر
 
نشاننده ي شاه بر تخت ِ زَر
 
به مردي هنر در هنر ساخته
 
‌خِرَد از هنرها برافراخته ..."‌
 
 
من در عجم سخني بدين فصاحت نمي‌بينم‌. و در بسياري از سخن عرب هم‌. چون فردوسي شاهنامه تمام كرد، نساخ او علي ديلم بود. و راوي او ابودلف و وشكر (؟) حُيَي‌ّ ِ قتيبه كه عامل طوس ]توس[‌ بود و به جاي فردوسي ايادي داشت و نام اين هرسه بگويد:
 
" .................................
 
چو بگذشت سال از بَرَم شست و پنج
 
فزون كردم انديشه ي درد و رنج
 
به تاريخ ِ شاهان نيازآمدم
 
به پيشْ اختر ِ ديرساز آمدم
 
بزرگان و بادانشْ آزادگان
 
نبشتند يكسر همه رايگان
 
نشسته نظاره من از دورشان
 
تو گفتي بُدَم پيشْ مزدورشان
 
جز احسَنت ازيشان نَبُد بهره ام
 
بِكَفت اندر احسَنت شان زَهره ام
 
ازين نامور نامداران ِ شهر
 
علي ديلمي بود كوراست  بهر
 
]كه همواره كارش به خوبي روان
 
به نزد ِ بزرگان ِ روشنْ روان[
 
حُسين ِ قتيب است از آزادگان‌
 
كه از من نخواهد سخن رايگان‌
 
ازويم خور و پوشش و سيم و زر
 
وزو يافتم جنبش و پاي وپر
 
نِيَم آگه از اصل و فرع ِ خراج‌
 
همي غلتم اندر ميان ِ دواج‌ ..."
 
 
حُيَي ِ قتيبه عامل طوس بود و اين‌قدر او را واجب داشت و از خراج فرونهاد، لاجرم نام او تا قيامت بماند. و پادشاهان همي خوانند(٤). پس شاهنامه علي ديلم‌(٥) در هفت مجلد بنوشت‌. و فردوسي بودلف‌(٦) را برگرفت و روي به حضرت نهاد به غزنين‌(٧). و به پايمردي خواجۀ بزرگ احمد حسن كاتب عرضه كرد و قبول افتاد(٨). و سلطان محمود از خواجه منت‌ها داشت كه پيوسته خاك تخليط در قدح چاه او همي‌انداختند. محمود با آن جماعت تدبير كرد كه فردوسي را چه دهيم‌؟ گفتند: پنجاه هزار درم‌(٩) و اين خود بسيار باشد كه او مردي رافضي است و معتزلي مذهب و اين بيت بر اعتزال او دليل كند كه او گفت‌:
 
"به بينندگان آفريننده را
 
نبيني؛ مرنجان دو بيننده را" (١٠)
 
و بر رفض او اين بيت‌ها دليل است كه او گفت‌:
 
"................................
 
حكيم اين جهان را چو دريا نهاد
 
برانگيخته موج ازو تندباد
 
چو هفتاد كشتي برو ساخته
 
همه بادبان‌ها برافراخته‌
 
يكي پهنْ كشتي بسان ِ عروس‌
 
بياراسته همچو چشم ِ خروس‌
 
محمّد بدو اندرون با علي‌
 
همان اهل ِ بَيت ِ نَبيّ و وَصيّ  
 
اگر چشم داري به ديگرْ سراي‌
 
به نزد نبيّ و وَصيّ گير جاي  
 
گرت زين بد آيد، گناه ِ من ست‌
 
چنين ست و اين دين و راه ِ من ست‌
 
برين زادم و هم برين بگذرم
 
چُنان دان كه خاك ِ  پي ِ حيدرم..."   
 
 
و سلطان محمود مردي متعصب بود(١١). درو اين تخليط بگرفت و مسموع افتاد. در جمله بيست هزار درم به فردوسي رسيد و او به غايت رنجور افتاد(١٢). و به گرمابه رفت و برآمد و فقاعي (معرّب ِ فوگان، گونه اي شراب كه از جو و مويز و جُز آن گيرند. دهخدا و مُعين) بخورد و آن سيم ميان حمّامي و فقاعي قِسم فرمود(١٣). سياست محمود دانست‌، به شب از غزنين برفت‌(١٤). و به هري‌، به دكان اسماعيل وَرّاق پدر ِ ازرقي فرود آمد و شش ماه در خانۀ او متواري بود. تا طالبان محمود به طوس رسيدند و بازگشتند(١٥). و چون فردوسي ايمن شد، از هري روي به طوس نهاد و شاهنامه برگرفت‌(١٦) و به طبرستان شد. به نزديك سپهبد شهريار كه از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود. و آن خانداني است بزرگ‌، نسبت ايشان به يزدگرد شهريار پيوندد(١٧). پس محمود هجا كرد در ديباچه‌، بيتي صد و بر شهريار خواند و گفت من اين كتاب را از نام محمود با نام تو خواهم كردن كه اين كتاب همه اخبار و آثار جَدّان ِ تست‌(١٨). شهريار او را بنواخت و نيكويي‌ها فرمود و گفت: يا استاد! محمود را بر آن داشتند. و كتاب ترا به شرطي عرضه نكردند و ترا تخليط كردند و ديگر تو مردي شيعييي و هر كه تولي به خاندان پيامبر كند او را دُنياوي به هيچ كار نرود كه ايشان را خود نرفته است‌. محمود خداوندگار من است‌. تو شاهنامه به نام او رها كن و هجو او به من ده تا بشويم و ترا اندك چيزي بدهم‌. خود محمود ترا خواند و رضاي تو طلبد و رنج كتاب تو ضايع نماند(١٩). و ديگر روز صدهزار درم فرستاد و گفت هر بيتي به هزار درم خريدم‌(٢٠). آن صد بيت به من ده و با محمود دل خوش كن‌. فردوسي آن بيت‌ها فرستاد. بفرمود تا بشستند. فردوسي نيز سواد بشست‌. و آن هجو مندرس گشت‌. و از آن جمله اين شش بيت بماند(٢١):  
 
"مرا غمز كردند كان پرسخن
 
‌به مهر علي و نبي شد كهن‌
 
اگر مهرشان من حكايت كنم
 
چو محمود را صد حمايت كنم‌
 
پرستارزاده نيايد به‌كار
 
وگر چند باشد پدر شهريار(٢٢)
 
ازين سخن چند رانم همي‌
 
چو دريا كرانه ندانم همي  
 
به نيكي نبُد شاه را دستگاه
 
‌وگرنه مرا برنشاندي به گاه‌
 
چو اندر تبارش بزرگي نبود
 
ندانست نام بزرگان شنود!"
 
الحق نيكو خدمتي كرد شهريار مر محمود را و محمود از او منت‌ها داشت‌(٢٣). در سنۀ اربع عشرۀ خمسمايۀ به نيشابور شنيدم از امير معزي كه او گفت از امير عبدالرزاق شنيدم به طوس كه او گفت وقتي محمود به هندوستان بود و از آن‌جا بازگشته بود و روي به غزنين نهاده‌، مگر در راه او متمردي بود و حصاري استوار داشت و ديگر روز محمود را منزل بر درِ حصار او بود. پيش او رسولي بفرستاد كه فردا بايد كه پيش آيي و خدمتي بياري و بارگاه ما را خدمت كني و تشريف بپوشي و بازگردي‌. ديگر روز محمود برنشست و خواجۀ بزرگ‌(٢٤) بر دست راست او همي‌راند، كه فرستاده بازگشته بود و پيش سلطان همي آمد. سلطان با خواجه گفت‌: چه جواب داده باشد؟ خواجه اين بيت فردوسي بخواند:
 
"اگر جز به كام من آيد جواب‌
 
من و گرز و ميدان و افراسياب!" ‌(٢٥)  
 
محمود گفت‌: اين بيت كراست كه مردي ازو همي‌زايد؟ گفت‌: بيچاره ابوالقاسم فردوسي‌(٢٦) را كه بيست و پنج سال رنج برد و چنان كتابي‌ تمام كرد و هيج ثمره نديد. محمود گفت‌: سره كردي كه مرا از آن ياد آوردي‌، كه من از آن پشيمان شده‌ام‌. آن آزادمرد از من محروم ماند. به غزنين مرا ياد ده تا او را چيزي فرستم‌. خواجه چون به غزنين آمد بر محمود ياد كرد. سلطان گفت‌: شصت‌هزار دينار(٢٧) ابوالقاسم فردوسي را بفرماي تا به نيل دهند و به اشتر سلطاني به طوس برند و از او عذر خواهند. خواجه سال‌ها بود تا در اين بند بود(٢٨). آخر آن كار را چون زر بساخت و اشتر گسيل كرد. و آن نيل به سلامت به شهر طبران رسيد. از دروازۀ رود بار اشتر در مي‌شد و جنازۀ فردوسي به دروازۀ رزان بيرون همي بردند(٢٩). در آن حا مذكري بود در طبران‌، تعصب كرد و گفت‌: من رها نكنم تا جنازۀ او در گورستان مسلمانان برند كه او رافضي بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت‌. درون دروازه باغي بود ملك فردوسي‌. او را در آن باغ دفن كردند. امروز هم در آن‌جاست و من در سنۀ عشر خمسمايۀ آن خاك را زيارت كردم‌. گويند از فردوسي دختري ماند سخت بزرگوار. صلت سلطان خواستند كه بدو سپارند، قبول نكرد. و گفت‌: بدان محتاج نيستم‌. صاحب بريد به حضرت بنوشت و بر سلطان عرضه كردند. مثال داد كه آن دانشمند از طبران برود بدين فضولي كه كرده است و خانمان بگذارد. و آن مال به خواجه ابوبكر اسحاق كرامي دهند تا رباط چاهه كه بر سر نيشابور بر مرو است‌، در حد طوس عمارت كند. چون مثال به طوس رسيد فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است‌»(٣٠).
 
 
فكر مي‌كنم امروز خوانندگان غير متخصص نيز نمي‌توانند به اين داستان بهاي چنداني بدهند. متاسفانه سده‌هاي پي‌درپي هركه را هوس پرداختن به فردوسي در سر افتاده است‌، راست رفته است بر سر اين داستان‌. به گونه‌اي كه امروز با تيشه و كلنك هم نمي‌توان رسوب آن را از كتاب‌ها و مقاله‌هاي مربوط به تاريخ ادب زدود. همچنان كه در اين گفتار نيز به تفصيل ناگزير از پرداخت به آن شديم‌.
 
 
من در اين‌جا آهنگ پرداختن به فردوسي را ندارم‌. تنها به ضرورت ناگزير از اشاره‌هايي چند هستم‌. ما در اين سرزمين صدها شاعر نامدار داریم كه هم به سبب «شعرْذليل‌» بودنمان دوستشان داريم و هم به خاطر زخم‌هاي كهنه و نو ِ تنمان از آن‌ها رنجوريم و در گِله‌، كه چرا فرمانروايان بي‌شرم ما را از دم ستوده‌اند. بنا براين دروغ خواندن داستان‌هاي مربوط به فردوسي‌، تا آن‌جا كه موضوع مربوط به فردوسي باشد، چندان دردي را دوا نمي‌كند. تكفير و تقديس شاعران گذشته‌، با معيارهاي امروزي و با اطلاعات ناچيز و اغلب نادرستي كه داريم‌، نمي‌تواند ما را به برداشتي درست نزديك كند.  
 
مسأله افتادن در راهي نو براي شناختن تاريخ سده‌هاي گمشدۀ ايران است‌.
 
واقعيت اين است كه توانايي ما در دروغ‌سنجي به پايين‌ترين سطح ممكن رسيده‌ است‌. گاهي ناگزير از تن‌دادن به دروغ بوده‌ايم و گاهي راه گريز را براي پرهيز از دروغ مستحب شمرده‌ايم و حتي آن را مكروه دانسته‌ايم‌. در حالي كه امر مستحب كاملاً در نقطۀ مقابل امر مكروه قراردارد!
 
اگر فردوسي خود را دربست به سلطان محمود غزنوي فروخته باشد هم ما اين حق را نداريم كه پس از گذشت ده سدۀ گمشده گناه ناكامي‌هايمان را نثار خاك گمشدۀ جسد او كنيم‌. امّا حق داريم كه از خود بپرسيم كه در حالي كه برخي از تحصيل‌كرده‌هاي امروز ما، حتي آنان كه شغلشان دبيري ادبيات در دبيرستان‌ها است‌، يك‌بار شاهنامه را از اول تا آخر نخوانده‌اند، چگونه سلطان محمود مي‌توانسته است از خواندن شاهنامه لذت ببرد، كه لابد فارسي را به زحمت مي‌فهميده است‌(٣١) و با مواد داستاني و اساطيري شاهنامه بيگانه بوده است و نمي‌توانسته است مهري به گذشتۀ ايران داشته باشد(٣٢)؟
 
 
البته فردوسي مي‌توانسته است با محفل‌هاي ادبي دربار سلطان محمود، كه بيشتر بركشيدۀ وزيران او براي فراهم آوردن شكوه براي دربار بوده‌اند، تماس‌هايي داشته باشد. ولي چنين نيست كه فكر كنيم كه سلطان محمود بدون فردوسي نمي‌توانسته است نفس بكشد و يا در دفتر كار او چاپ‌هاي متعددي از شاهنامه وجود داشته است و در همۀ ميهماني‌هاي فرهنگي دربار، فردوسي در ميان رايزن‌هاي فرهنگي كشورهاي دور و نزديك مي‌درخشيده است‌!
 
ديگر اين‌كه روي مذهبي بودن سلطان محمود بيش از حد تكيه مي‌شود. نبايد فراموش كنيم كه جز استثاهايي كمياب هيچ كدام از فرمانروايان ما مسلمان‌تر از خليفه‌هاي بي‌هودۀ بغداد نبوده‌اند. فرمانروايان گذشتۀ ما هميشه از تحريك احساسات پاك مذهبي مردم ساده استفاده كرده‌اند. همه مي‌دانيم كه حلاج را تعصبات مذهبي خليفه بر سر دار نبُرد.  
 
 
و ديگر اين‌كه در روزگاري كه خود در شايعه‌هاي دروغ و يا نادرست غوطه مي‌خوريم و كلافه هستيم‌، به هر نوشته‌اي كه بويي از كهنگي دارد دل نبنديم و با داستاني خيالي‌، نازك خيالي نكنيم‌. فايدۀ مطلبي كه در اين‌جا براي نمونه از تاريخ سيستان‌(٣٣) مي‌آورم‌، تنها به درد دست يافتن و يا نزديك شدن به برداشت‌هاي خام مردم روزگار تاليف از مسائل مي‌آيند:
 
«و حديث رستم بر آن جمله است كه بوالقسم فردوسي شاهنامه به شعر كرد و بر نام سلطان محمود كرد و چندين روز همي برخواند. محمود گفت‌: همۀ شاهنامه خود هيچ نيست‌، مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست‌. بوالقسم گفت‌: زندگاني خداوند دراز باد! ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما اين دانم كه خداي تعالي خويشتن را هيچ بنده چون رستم‌، ديگر نيافريد. اين بگفت و زمين بوسه كرد و برفت‌. ملك محمود وزير را گفت‌: اين مردك مرا به تعريض دروغ‌زن خواند. وزيرش گفت‌: ببايد كشت‌. هرچند طلب كردند نيافتند(٣٤). چون بگفت و رنج خويش ضايع كرد و برفت‌. هيچ عطا نايافته‌. تا به غربت فرمان يافت‌»(٣٥).  
 
 
درست است كه بخشي از آغاز تاريخ بيهقي كه مربوط به سلطان محمود بوده است از ميان رفته است‌، اما اين هم شگفت‌انگيز است كه بيهقي‌ِ اديب و ادب‌دوست در هيچ جاي كتاب ٩٠٠ صفحه‌اي خود نامي از فردوسي نمي‌برد. در حالي كه در تاريخ بيهقي موجود به نام بسياري از مردم در پيوند با محمود، از صغير تا كبير، برمي‌خوريم‌.  
 
جاي نام فردوسي در آثارالباقيه عن القرون‌الخاليه از ابوريحان بيروني نيز، كه مدتي‌ در دربار سلطان محمود بوده است‌، خالي است‌. در اين جا هم در فرصت‌هاي فراواني نياز به فردوسي مي‌بوده است‌. به نظر مي‌رسد كه هنوز نسخه‌اي از شاهنامه به دست بيروني نرسيده بوده است‌. اگر اين برداشت درست باشد، مي‌توان گفت تا زمان نظامي عروضي‌، كه چهارمقالۀ خود را در ٥٥٠ و ٥٥١ هجري تالیف كرده است‌، آرام آرام مقام فردوسي جا باز كرده است و آرام آرام داستان‌هايي دربارۀ او خيال‌بافي شده‌اند. البته اين بدان معني نيست كه اين داستان‌ها هيچ چاشني و رگه‌اي از حقيقتي تاريخي را در خود نهفته نداشته باشند. در زين‌الاخبار گرديزي كه يكي از منابع اصلي تاريخ برآمدن سلطان محمود است و در سياست‌نامه (سيرالملوك‌) خواجه نظام الملك و قابوس‌نامۀ عنصرالمعالي هم جاي فردوسي را خالي يافتم‌. اگر فردوسي پس از غزنين به طبرستان رفته مي‌بود، انتظارمي رفت كه اقلاً عنصرالمعالي به مناسبتي به او اشاره بكند. اما چرا در تاريخ يميني به نام فردوسي برنمي‌خوريم‌؟ مگر عتبي تاريخ دورۀ محمودي را تالیف نكرده است‌؟
 
جالب است كه مستوفي‌(٣٦) در گزارش خود ساز ديگري مي‌زند مي‌نويسد:  
 
«چون فردوسي از طوس گريخته‌(٣٧) به غزنين آمد. عنصري و فرخي و عسجدي به تفريح صحرا بيرون رفته بودند و بر كنار آبي نشسته‌. چون فردوسي را از دور بديدند كه آهنگ ايشان داشت‌(٣٨)، هر يك مصراعي گفتند، كه قافيۀ [مصراع] چهارم نداشت و از فردوسي مصراع چهارم خواستند، كه تا چون نداند گراني ببرد.
 
عـنصري گفت‌: چون روي تو خورشيد نباشد روشن‌
 
فـــرّخي گفت‌: همرنگ رُخَت گل نبود در گلشن  
 
عسجُدي گفت‌: مژگانت همي گذر كند از جوشن‌
 
فردوسي گفت‌: مانند ِ سِنان ِ گيو در جنگ ِ پَشَن‌(٣٩)  
 
 
و اين حكايت مشهور است كه بدين سبب ايشان راه درگاه سلطان بر فردوسي ببستند، تا او را بخت ياري كرد و به حضرت سلطان رسيد و كار نظم شاهنامه بدو مفوّض شد»(٤٠)!  
 
 
همۀ نشانه‌ها حاكي از آن هستند كه فردوسي هياهويي را در پيرامون خود نداشته و در روزگار خود زبانْ ‌زد خاص و عام نبوده است‌(٤١). حتماً در آن هنگام كسي عنصري و فرخي و عسجدي را هم نمي‌شناخته است‌. حتي مي‌توانيم بگوييم كه اگر نه اين چنين بوده، جاي شگفتي بوده است‌. نه روزنامه‌ها، هفته‌نامه‌ها در بخش ادبي خود از اين سالار شعرِ همۀ زمان‌ها سخني به ميان مي‌آورده‌اند و نه بي‌بي‌سي اختلاف احتمالي سلطان محمود غزنوي با فردوسي را چهل كلاغ مي‌كرده است‌! بنابراين دليلي وجود نداشته است كه مردم خبري از مردي ناشناس از توس داشته باشند.  
 
اما از مجموع گزارش‌هايي هم كه در دست است‌، مي‌توان چنين نتيجه گرفت كه باد دگرگوني‌هايي كه هر بار در دربار محمود به تعويض وزير انجاميده و حتي سبب تغيير زبان رسايل ديوان شده است‌، مي‌تواند دامن فردوسي را هم لرزانده باشد. اما چقدر، معلوم نيست‌.  
 
 
نبايد فراموش كرد كه در روزگاري كه تيراژ كتابي بيشتر از يكي دو نسخۀ محبوس در بارگاه‌ها نبوده است‌، مردم جز به تصادف با نام آفرينندۀ آن آشنا نمي‌شده‌اند. پس ميدان بسياري از خيال‌بافي‌هاي ما خالي و بي‌كس است‌!    
 
 
امّا اين را هم بگويم كه ترديدي ندارم كه اگر ما از روزگار فردوسي چاپخانه مي‌داشتيم‌، حجم شاهنامه به مراتب بيشتر از حجم امروزي مي‌بود و ما امروز مقوله‌اي مي‌داشتيم به نام فردوسيّات و نافردوسيّات‌! و آن‌وقت هرچه فردوسي‌پردازان از زمان فردوسي فاصلۀ بيشتري مي‌گرفتند، نطقشان بيشتر باز مي‌شد. بدون چاپخانه هم‌، گذشت‌ِ زمان دست و پاي نويسندگان را اندكي بازتر كرده است‌. مستوفي‌(٤٢) در ٣٧٠ هجري مي‌نويسد:  
 
«ميان قادر خليفه و سلطان محمود سبكتكين‌، جهت فردوسي شاعر به مكتوبات منافسات برفت‌. خليفه حمايت فردوسي مي‌كرد. در مكتوبي كه سلطان به خليفه نوشته بود، يادكرده بود كه اگر فردوسي را به من نفرستي بغداد به پي فيل بسپرم‌. خليفه بر پشت مكتوب او نوشت‌: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم الم‌. يعني الم تر كيف فعل ربك باصحاب‌الفيل‌».       
 
صفت شاعر پس از نام فردوسي جالب است‌! نياز به اين صفت نشان مي‌دهد كه هنوز فردوسي آوازه‌اي بلند نيافته بوده است‌! مستوفي در جاي ديگري‌(٤٣) از تاريخ گزيده مي‌گويد:  
 
«از شاهنامه‌، از داستان گشتاسف‌، بيتي هزار او ]دقيقي[‌گفته است و حكيم فردوسي جهت معرفت قدر سخن خود آن را داخل شهنامه كرده است‌».  
 
 
به نظر مي‌رسد كه يافتن راهي نو براي شناختن تاريخ، پرهيز از تكرار ملال‌آور داستان‌هاي بي‌مقدار، جدي‌تر از هميشه است‌. عيب ديگر اغراق در ستودن برخي از كتاب‌ها و شاهكارخواندن آن‌ها، مانند چهارمقالۀ نظامي عروضي‌، اين است كه سطح انتظار ما را از كتاب خوب پايين نگه مي‌دارد. كودكانه خواهد بود كه بگوييم كه چون كتابي حدود هزار سال عمر دارد، اگر ديديم كه آب در آن سربالا مي‌رود خُرده نگيريم‌. نيافتن مقوله‌اي در فيزيك اتمي در كتابي هزار ساله است كه امري بسيار طبيعي است‌.  
 
اگر كتاب‌هاي ژول وِرن به گونه‌اي كه نوشته شده‌اند نمي‌بودند، كسي حق گله‌ نمي‌داشت‌. جاي گله هنگامي باز مي‌بود كه در كتاب‌هاي ژول وِرن به خيال‌بافي هايي هرزه و آميخته به هنجارهايي جادوانه و غير قابل قبول بر مي‌خورديم‌. يونانيان باستان نيز از ذرات ريزي به نام اتم سخن به ميان آوردند. ايراد در ناتواني آن‌ها براي اثبات نظرهايشان بود. ما هم گفتيم كه "دل هر ذره‌ را كه بشكافي / آفتابي در او نهان بيني". ايرادي هم نبود. جاي تحسين هم دارد.
 
مسأله فكرنكردن به عملي نبودن ِ امكان وجود رابطه‌اي خاص ميان دو نفر است و يا گزارش خبري كه دست كم مُهر بي‌دقتي بر پيشاني گزارش مي‌درخشد! مانند آن داستان طبري دربارۀ اردشير كه از نداشتن پسري براي جانشيني خود رنج مي‌برد، كه مي‌دانيم به ياري وزيرش به پسر خود شاپور رسيد و بعد بلافاصله گشودن كرمان به دست او و نشاندن يكي از پسرانش به فرمانروايي كرمان‌!  
 
واقعيت اين است كه تا پيدايش صنعت چاپ كم‌تر ملتي به اندازۀ ما كتاب نوشته است‌. كتاب‌هاي خطي ما كتابخانه‌هاي داخلي و خارجي را انباشته‌اند؛ اما در مقايسۀ با اروپاييان‌، كتاب‌هاي مطرح ايراني بسيار اندك هستند. مغربي‌ها پس از نخستين كتاب‌هاي خود در يونان‌، در مقايسۀ با ما تا عصر جديد بسيار كم نوشته‌اند؛ امّا هربار كه دست به قلم برده‌اند، گوشۀ چشمي هم انداخته‌اند به استانداردهاي پيشين خود و كوشيده‌اند تا استاندارد پيشين را متعالي كنند. اگر ترس از عقب ماندن از استاندارد موجود نمي‌بود، مغربي‌ها هم قادر به نوشتن كتاب‌هاي فراوان مي‌بودند.   
 
 
ما امّا بي‌رحمانه گوش همه و خودمان را آزار داده‌ايم كه ابن سيناها و رازي‌ها را داشته‌ايم‌. يعني هزار سال پيش‌! و هرگز، به هنگام باليدن به شمار ذخيرۀ كتاب‌هاي خطي خود، فكر نكرده‌ايم كه اگر مغربي‌ها هم به تعالي بخشيدن استانداردهاي زمان خود نمي‌انديشيدند، با ما كوس برابري مي‌نواختند. در حالي كه ما نه تنها كم‌تر به فكر استاندارد هستيم‌، بلكه شهامت آن را نداريم كه بخواهيم كه گام را از ابن سينا فراتر نهيم‌.
 
 
بخواهيم يا نخواهيم‌، امروز ديگر راهي جز ترك اعتياد به اغراق در باليدن به گذشتۀ گمشدۀ خود را نداريم‌.  
 
بخواهيم يا نخواهيم‌، بايد كه بسياري از آموخته‌هاي نادرستمان را به دور بريزيم و با سماجت نخواهيم كه آموخته‌هاي نادرستمان را براي فرزندانمان‌، كه در حال‌ رويارويي با هزاران پديدۀ حيرت‌انگيز روز هستند، به ارث بگذاريم‌.
 
بخواهيم يا نخواهيم‌، بايد كه از اين ارتزاق از قهرماني‌هاي اساطيري و يا دستاوردهاي مرداني از روزگاران گذشته بكاهيم‌(٤٤) و با فراموش نكردن گذشته‌، بالاخره خود دست به كار شويم‌.  
 
 
و بخواهيم يا نخواهيم‌، بايد كه در زندگي روزمرۀ خود جايي ارجمند براي استاندارد باز كنيم‌. در بسياري از زمينه‌ها، بسياري از استانداردهاي ما در اعماق تاريخ مانده‌اند و امروز تنها فسيل آن‌ها مي‌تواند قابل مطالعه باشد.   
 
بيش از هزار سال است كه فردوسي را به خاك سپرده‌ايم‌، امّا به جاي بالا بردن سطح استانداردي كه او بر جاي گذاشته است‌، هنوز بر سر پول جهيزيه‌اي چانه مي‌زنيم كه شايد او مي‌خوسته است به دخترش بدهد! آن هم با تكيه بر نوشتۀ تنها نظامي عروضي كه خوش داشته است با نگاهي عاطفي به داستان‌، درامي ماندگار بيافريند و به هدف خود هم رسيده است‌.
 
 
 
فردوسي ِ سلطان محمود غزنوي و نظامي عروضي را به فراموشي بسپاريم‌. فردوسي ِ باغي كوچك در توس را بيابيم كه كهن‌ترين باغ ايران است كه سند مالكيت دارد و در چشم‌انداز پيرامونش فردوسي دلپاك و نازك‌خيال حلول كرده است‌. ده‌ها هزار بيت بر شرم و دل ِ پاك فردوسي گواهي مي‌دهند. او دشمن هيچ چيز نيست جز بدي و دشمني‌ ِ او حتي يك دم ملال‌آور نمي‌شود. تاكنون هيچ اهل قلمي در ايران به اندازۀ فردوسي مِهر خود را به سرزمين خود به نمايش نگذاشته است‌.  
 
 
شاهنامه نمايشنامۀ واحدي است كه مردم و زبان مردم ايران بازيگران آنند. در اين نمايشنامه حيثيت‌، تقوي‌، فضيلت‌، انديشۀ نيك‌، گفتار نيك و كردار نيك‌ معنايي ثابت و نامشروط دارند و كيفيت آن‌ها هرگز شناور و متغير نيست‌. ده‌ها هزار بيت گواهي مي‌دهند كه فردوسي با همۀ عشقي كه به ايران خود دارد، هرگز تعصّبي از خود نشان نمي‌دهد. مگر در پيوند با حرمت انسان‌.  
 
 
فردوسي را به گدايي بر در ارباب مكنت و نكبت نفرستيم و او را در راه صعب‌العبور توس به غزنين يا طبرستان نجوييم و او را در ناكجاآبادي گمشده با شاعران روزگار خود به مشاعره نيندازيم‌. او از پنجرۀ اتاق خود در توس و در باغي كوچك كه خود به درختانش آب داده است‌، به سراسر ايران سرزده است‌، تا مگر همۀ ايرانيان را به زباني استوار معتاد كند. اهل قلم كه باشي مي‌فهمي كه او چقدر در اين باغ از يافتن‌ واژه‌هاي خوب و راندن سخن خوب ذوق كرده است‌!  
 
او را در خودش بيابيم‌. او در بينش خود و سخن خود حلول كرده است‌.  
 
او با نهادي پاك صادقانه مي‌كوشد تا يك تنه‌، تنها به كمك سخن بهشتي و پاكيزه ‌خويي جهان را به سرايي بهشتي تبديل كند:
 
"جهان كرده‌ام از سخن چون بهشت‌
 
از اين بيش تخم سخن كس نكشت
 
بناهاي آباد گردد خراب
 
‌زباران  وز تابش آفتاب‌
 
پي افگندم از نظم كاخي بلند
 
كه از باد و بارانش  نايد گزند
 
ازان پس نميرم كه من زنده‌ام
 
‌كه تخم ِ سخن  من پراگنده‌ام."       
 
 
من هرگز در پنج سطر زير تنگ‌دستي و شِكوه از نداري را نمي‌بينم‌، كه اغلب به آن اشاره مي‌شود. اما شكوه از پيري چرا! همۀ ما هنگامي كه به پايان عمر خود نزديك‌ مي‌شويم، گاهي زبان به شكوه مي‌گشاييم‌. فرزانگان هم مي‌توانند اندوهگين بشوند. اندوه كه فرزانه و دلاور نمي‌شناسد: اتفاقاً فرزانگان بيشتر از ديگران از پايان زمان خود در انديشه مي‌شوند و از ناتواني و فقر و تهيدستي تن خود رنج مي‌برند و رقيق مي‌شوند:
 
"الا اي برآورده چرخ بلند
 
چه داري به پيري مرا مُستْمَند
 
چو بودم جوان، در بَرَم  داشتي
 
‌به پيري چرا خوار بگذاشتي‌؟
 
....................................
 
مرا كاچ هرگز نه پروردييي  
 
چو پرورده بودي،  نيازَردييي  
 
....................................
 
*
 
....................................
 
به جاي عِنانم عصا داد سال
 
‌پراگنده شد مال و برگشت حال..."
 
.....................................‌
 
*
 
"دو گوش و دو پاي من آهو گرفت‌
 
تهي‌دستي و سال نيرو گرفت..."
 
 
دلاوران هم همين‌طور:
 
"... كه آوارۀ بدنشان رستم است‌
 
كه از روز شاديش بهره كم است!"  
 
يا:
 
"...غمي بُد دلش، ساز ِ نخجير كرد ..."
 
 
تا به امروز بشر به پيري و مرگ عادت نكرده است‌. گاهي فرزانگان مي‌خواهند چنين وانمود كنند كه حقيقت مرگ را تاييد مي‌كنند. با اين همه ترس خود را نمي‌توانند انكار بكنند. پس براي فردوسي هم‌، مانند همۀ فرزانگان‌، هنگامي كه سواد مرگ از دور به چشم مي‌نشيند، نگراني‌هايي فراهم مي‌آيد:  
 
"زخاكيم و بايد شدن زير ِ خاك‌
 
همه جاي ترس است و تيمار و باك!"   
 
 
همچنين شعور من اجازه نمي‌دهد كه فردوسي را سراينده شعرهاي هجوي بدانم كه به او نسبت مي‌دهند. شعرهاي هجوي كه بايد رازشان را در گرد گور نظامي عروضي رحمۀ‌الله جست‌. سراسر شاهنامه گواه آنست كه تك‌تك واژه‌هاي شاهنامه در دهان فردوسي با نفس‌ِ ِ كُر ِ او غسل كرده‌اند. مي‌پنداري كه تك‌تك واژه‌ها كه جنسي از شيشه و دُر كوهي دارند، بو و عطر نفس‌ِ كودكان را مي‌دهند. فردوسي مظهر صداقت است‌. ولي گويا اجاقش كور بود!
 
مگر فردوسي نمي‌دانسته است كه شعر او هنوز در روزگار او نمي‌تواند كسي را باب دندان باشد؟ مگر خردمندي مانند فردوسي‌، كه اعماق تاريخ كشور خود را مي‌شناخت‌، از شناخت روزگار خود ناتوان بود. او چگونه مي‌توانست مدّعي شناختن كيومرث‌، نخستين انسان‌، باشد و امّا با حال و هواي محمود و پيرامون او بيگانه‌؟ او همان گونه كه اعماق تاريخ را مي‌ديد، به پيرامون خود و به آينده ي ميهن خود نيز مي‌نگريست و با آگاهي تمام و با توانايي شگفت‌انگيزي كه از دانايي او فراهم آمده بود، ايران را تنها براي پنج روز ِ بازمانده از زندگي ِ خود زنده نمي‌خواست‌:
 
"... زمانه سراسر پر از جنگ بود
 
به جويندگان بَر، جهان تنگ بود
 
بپرسيدم از هركسي بيشمار
 
بترسيدم از گردش روزگار
 
مگر خود درنگم نباشد بسي
 
‌ببايد سپردن به ديگركسي   
 
..................................”
 
*
 
"... من اين نامه فرّخ گرفتم به فال
 
بسي رنج بُردم  به بسيارسال."
 
 
حقيقتي است حيرت‌انگيز كه از فروپاشي فرمانروايي ساسانيان تا حكومت صفويه‌، فردوسي تنها كسي است كه از ايران به معني كشوري واحد نام مي‌برد و ميهن را به همين مفهوم امروزي مطرح مي‌كند:
 
چو ايران نباشد تن من مباد
 
بدين بوم و بر زنده يك تن مباد
 
 
فردوسي ايران گمشدۀ پيش از خود را مي‌يابد. ايران روزگار خود را مي‌نوازد و آن را به آگاهانه‌ترين شكل ممكن براي ايران پس از خود ارث مي‌نهد.  
 
فردوسي بر لب همۀ ايرانيان همۀ روزگاران بوسه مي‌زند. به قول زنده‌ياد سياوش كسرايي با:
 
لَبي چون گل‌. گل آهن‌!
 
 
 

 
 
Back to content