ادبیات > سفری کوتاه در شعر امروز جهان
واسکو پوپا
شاعر يوگوسلاو
۱
یکی در آغوشم میگیرد
دیگری با چشمهای گرگ به من نگاه میکند
یکی کلاهش را بر میدارد
تا او را بهتر ببینم
دیگری با چشمهای گرگ به من نگاه میکند
یکی کلاهش را بر میدارد
تا او را بهتر ببینم
همه از من میپرسند
«میدونی ما با هم فامیلیم؟»
«میدونی ما با هم فامیلیم؟»
زنان و مردان پیر ناشناس
با اسمهای زنان و مردان جوان خاطرهام
با اسمهای زنان و مردان جوان خاطرهام
از یکی میپرسم
«تو رو خدا بهم بگو
جورج گرگ هنوز زنده است؟»
«تو رو خدا بهم بگو
جورج گرگ هنوز زنده است؟»
میگوید : «منم»
با صدایی از جهان دیگر
با صدایی از جهان دیگر
صورتش را با دستم لمس میکنم
و با چشمهایم از او میخواهم
تا به من بگوید که آیا من هم زندهام؟
و با چشمهایم از او میخواهم
تا به من بگوید که آیا من هم زندهام؟
۲
روزی روزگاری اشتباهی بود
چنان ابلهانه و کوچک
که هيچکس متوجه آن نشدهبود
چنان ابلهانه و کوچک
که هيچکس متوجه آن نشدهبود
نه تاب آن را داشت
که خودش را ببيند و نه از خود بشنود
که خودش را ببيند و نه از خود بشنود
او همه جور چيز اختراع کرد
فقط برای آن که ثابت کند
خودش واقعا وجود نداشت
فقط برای آن که ثابت کند
خودش واقعا وجود نداشت
فضا را اختراع کرد
تا اثباتهايش را در آن تعبيه کند
و زمان را تا اثباتهايش را نگهدارد
و جهان را تا اثباتهايش را ببيند
تا اثباتهايش را در آن تعبيه کند
و زمان را تا اثباتهايش را نگهدارد
و جهان را تا اثباتهايش را ببيند
همهی آنچه او اختراع کرد
چندان ابلهانه نبودند
چندان کوچک هم نبودند
ولی بیشک اشتباه بودند.
چندان ابلهانه نبودند
چندان کوچک هم نبودند
ولی بیشک اشتباه بودند.
مگر جور ديگری هم میتوانست باشد؟
دور از میانهی ما
۱
دستهای خود را بالا میبریم
خیابان به آسمان میپرد
چشمهامان را تنگ میکنیم
سقفها به زیر زمین میروند
دستهای خود را بالا میبریم
خیابان به آسمان میپرد
چشمهامان را تنگ میکنیم
سقفها به زیر زمین میروند
از هر رنجی
که بدان اشارهای نمیکنیم
درخت بلوطی میروید
که رازآلود پشت سرمان میایستد
از هر امیدی
که خود را بدان تسلی میدهیم
ستارهای میروید
که در دوردستهای پیش از ما میجنبد
که خود را بدان تسلی میدهیم
ستارهای میروید
که در دوردستهای پیش از ما میجنبد
صدای گلولهای را میشنوی
که بالای سرمان پرواز میکند؟
صدای گلولهای را میشنوی آیا
که در کمین بوسههای ماست؟
که بالای سرمان پرواز میکند؟
صدای گلولهای را میشنوی آیا
که در کمین بوسههای ماست؟
۲
نگاهکن اینجاست
آن حضور ناخوانده، اینجاست
نگاهکن اینجاست
آن حضور ناخوانده، اینجاست
لرزشی بر اقیانوس چای فنجان
زنگار محبوس
بر لبههای لبخندمان
ماری که در اعماق آینه چنبره زدهاست
زنگار محبوس
بر لبههای لبخندمان
ماری که در اعماق آینه چنبره زدهاست
می توانم آیا تو را
از چهرهی تو در خودم
پنهان کنم؟
از چهرهی تو در خودم
پنهان کنم؟
نگاه کن
بر قدمزدن خیالیمان
این سومین سایهاست.
مغاک نامنتظر،
میان کلماتمان
تقتق سمها،
زیر غار دهانمان
بر قدمزدن خیالیمان
این سومین سایهاست.
مغاک نامنتظر،
میان کلماتمان
تقتق سمها،
زیر غار دهانمان
در این میدان بیآرام آیا
خواهم توانست،
خیمهای از دستهایم برایت برافرازم؟
خواهم توانست،
خیمهای از دستهایم برایت برافرازم؟
۳
پرهمهمه گام برمی داری
بر کنارههای چشمهایم
پرهمهمه گام برمی داری
بر کنارههای چشمهایم
بر شبکهی نامرئی پیشروی چشمانت
کلمات عریانم میلرزند
کلمات عریانم میلرزند
از چنگکهای آهنی بیپروا
لحظات را میدزدیم
لحظات را میدزدیم
دستهایت غمگنانه
در دستهایم جاری میشوند
هوا گذرناپذیر است.
در دستهایم جاری میشوند
هوا گذرناپذیر است.
۴
بر شاخههای کوچه
دستکشهای سبز
خشخش میکنند
بر شاخههای کوچه
دستکشهای سبز
خشخش میکنند
در راهی که هیچ ردی بهجا نمیماند
غروب ما را زیر بازوانش میبرد
غروب ما را زیر بازوانش میبرد
کنار پنجرههای بیدوام
باران بر زانوانمان میبارد
باران بر زانوانمان میبارد
حیاط خانهها از دروازههاشان بیرون میآیند
و مراقبت ما هستند.
و مراقبت ما هستند.
۵
شب ها از تاریکی میگریزند
شاخههای فولادین
به بازوهای عابران چنگ میاندازند
به بازوهای عابران چنگ میاندازند
تنها دودکشهای ناشناس
آزاداند که در خیابانهایی گام بردارند
که از میان بیخوابی ما میگذرند
آزاداند که در خیابانهایی گام بردارند
که از میان بیخوابی ما میگذرند
ستارههایمان در فاضلابها میپوسند
۶
از چین میان ابروانم
نگاه میکنی تا روز
بر صورتم بشکند
از چین میان ابروانم
نگاه میکنی تا روز
بر صورتم بشکند
شب مومی
انگشتهای صبح را میسوزاند
انگشتهای صبح را میسوزاند
کاشیهای سیاه
هماینک همهی گنبد آسمان را
فرش کردهاند.
هماینک همهی گنبد آسمان را
فرش کردهاند.
۷
چشمهای مضرس
از آبهای راکد پر میگیرند
چشمهای مضرس
از آبهای راکد پر میگیرند
دوروبرمان لبهای ارغوانی
از شاخهها لرزان بال میزنند
از شاخهها لرزان بال میزنند
جیغها به آسمان میخورند
و بر بالشها سقوط میکنند
و بر بالشها سقوط میکنند
خانههایمان
در حیاطپشتیهای تنگ
پنهان میشوند
در حیاطپشتیهای تنگ
پنهان میشوند
رگهایمان
بستر و میزهای گلآلوده را
به گردش در میآورند
بستر و میزهای گلآلوده را
به گردش در میآورند
از استخوانهای شکسته
ماه به میان دستهایمان میافتد
و همهچیز تیره میشود
گوری گشوده بر صورت خاک
بر صورت تو
بر صورت من.
بر صورت تو
بر صورت من.