body{ direction:rtl; } >

راینر ماریا ریکله - تولیدی صنعتی رادمهر

radmehr lairtsudni group

Go to content
ادبیات > سفری کوتاه در شعر امروز جهان
 
 
راینر ماریا ریکله
 
شاعر آلمانی
 
 
۱
 
 
نه در من می‌مانی
 
به‌خاطر خاطرات،
 
نه مال منی
 
به‌خاطر قوت شيرين اشتياق
 
 
آن‌چه تو را حاضر می‌کند
 
آن انحراف سوزان‌است
 
که لطافتی کند
 
در خون من می‌پيمايد
 
 
نيازی ندارم
 
که پيدا‌شدن‌ات را ببينم
 
زاده‌شدن بسنده‌بود برایم
 
تا کمتر از دست‌ات بدهم.
 
 
 
 
قويی بر آب شنا می‌کند
 
احاطه‌شده در خويش
 
چون تصويری لغزان،
 
چنين‌است که در دقايق روشن
 
وجودی که بدو عشق می‌ورزيم
 
فضای مطلق است در حرکت
 
درست مثل اين قوی شناور
 
دو برابر شده،
 
نزديک‌تر می‌آيد
 
به روح رنج‌ديده‌ی ما
 
که به اين وجود
 
تصوير مواج
 
سعادت و شک را می‌افزايد
 
 
 
 
همه‌ی خداحافظی‌هايم گفته‌‌شده‌اند.
 
جدايی‌های بسيار
 
به آرامی ترسيم‌ام کرده‌اند از روزگار کودکی.
 
ولی دوباره برمی‌گردم و از نو آغاز می‌کنم
 
اين بازگشت دوباره، نگاه مرا آزاد می‌کند
 
 
آن‌چه برای من مانده‌، از نو پرکردن آن است
 
و سرخوشی‌ام هيچ پشيمان نيست
 
از آن‌که عاشق چيزهايی‌است
 
که به اين غياب‌ها شباهت می‌برند
 
غياب‌هايی که ما را به عمل وا می‌دارند.
 
 
۲
 
 
تنهایی شبيه باران‌است.
 
از روی اقيانوس‌ها بالا می‌رود به سوی غروب:
 
از روی دشت‌ها، چرخ‌زنان و دور،
 
بالا
 
به آسمان، خانه‌ی ديرين‌اش.
 
 
بر ما می‌بارد در آن ساعات چهچهه
 
وقتی خيابان‌ها صورت خود را به سوی صبح می‌گردانند
 
و وقتی دو تن که هيچ  پيدا نکردند
 
ناکام و افسرده، دور خود می‌چرخند:
 
و وقتی دو تن که هم‌دگر را تحقير می‌کنند
 
مجبورند در يک رختخواب با هم بخوابند.
 
 
و در اين دم است که تنهايی به رودها می‌رسد...
 
 
 
 
۳
 
 
پنجره‌ی من است این،
هم‌اینک آرام‌آرام از خواب برخاسته‌ام.
خیال آن به سرم بود که شناور شوم.
تا زندگانی‌ام به کدام اقصا  می‌رسد
 و شب از کجا آغاز می‌شود
 
همه‌چیزی را در این حوالی
می‌توانم که خودم بدانم
شفاف، چنان‌ که ژرفاهای کریستالی
 تيره و خاموش.
 
حتی ستارگان را می‌توانم که در خود نگاه دارم
دلم چه بی‌کرانه بر من رخ می‌نماید
چه مشتاقانه او را رها می‌کند تا باز برود.
 
و آن‌گاه، زیر فوران این رایحه‌ی بی‌پایان
چرا چنان چمنی وسیع می‌شوم
تاب می‌خورم
در این راه  و در آن راه.
 
غرانم و هراسان
که شاید کسی فریادم را بشنود
و عزم کند که ناپدید شود
در دل حیاتی دیگر.
 
 
۴
 
 
چگونه می توانم روحم را در خودم نگه دارم
 
تا روح تو را لمس نکند؟
 
چگونه می توانم آن را چنان بالا بکشم، دور از تو، تا چیزهای دیگر؟
 
می خواهم پناهش دهم، میان اشیای گمشده ی دور
 
در جاهای تاریک و خاموش
 
تا به پژواک اعماق تو نلرزد
 
حالا هر چیزی که ما را لمس می کند، تو را و مرا،
 
مثل آرشه ی ویولنی با هم می گیردمان
 
و از دو زه جداافتاده، یک صدا  بیرون می آورد
 
از دل کدام ساز  منتشر می شویم؟
 
و کدام نوازنده، ما را در دستهایش گرفته است؟
 
آه، شیرین ترین آواز.
 
 
 
۵
 
ویولن غریب، چرا تعقیبم می‌کنی؟
 
در کدام شهرهای بیگانه‌
 
از شب‌های تنهایی‌‌ات سخن‌‌ سازکرده‌ای،
 
و از شب‌های تنهایی من.
 
تو را آیا صدها تن نواخته‌اند یا یک‌‌تن می‌نوازدت؟
 
 
در همه‌ی شهرهای بزرگ آیا،
 
هستند مردانی  که شکنجه می‌شوند
 
و در یاسی ژرف،
 
حسرت رودخانه را می‌خورند، به‌خاطر تو.
 
و چرا آوازت  همیشه به من می‌رسد؟
 
 
چرا من همیشه همسایه‌ی گم‌گشته‌گانی هستم
 
که ناگزیر باید آواز بخوانند
 
و بگویند: سنگینی زیستن
 
بی‌‌نهایت از همه‌چیزی افزون‌تر است.
 
 
 
۶
 
همه‌چیزی دور است
 
و دیرزمانی‌است که رفته‌است.
 
خیال می کنم که ستاره‌ای
 
که بر فراز من چشمک می‌زند
 
یک میلیون سال است که مرده‌است.
 
خیال می‌کنم در ماشینی که گذشت
 
اشک‌هایی بود و جیزی موحش گفته شد.
 
ساعتی دست از تیک‌تاک در خانه بر داشت
 
در طول راه...
 
این حکایت کی آغاز شد؟
 
می‌خواهم از قلبم بیرون بپرم
 
و زیر آسمان بی شمار قدم بزنم.
 
می‌خواهم دعا کنم.
 
و بی‌شک از همه‌ی ستارگانی که دیرزمانی پیش،
 
نابود شدند
 
یکی هنوز زنده‌است.
 
گمان می کنم می دانم که کدامشان است.
 
کدامشان، در پایان نورافشانی خود در آسمان
 
چون شهری سفید برجای می‌ماند.
Back to content