body{ direction:rtl; } >

یهودا آمی‌چای - تولیدی صنعتی رادمهر

radmehr lairtsudni group

Go to content
ادبیات > سفری کوتاه در شعر امروز جهان
 
یهودا آمی‌چای

 
شاعر یهود
 
۱
 
 
مردی را می‌شناسم
 
که ازچشم‌اندازی عکس گرفت
 
چشم‌انداز پنجره‌ی اتاقی
 
که در آن عشق‌بازی می‌کرد
 
و نه از چهره‌ی زنی
 
که با او عشق‌‌‌بازی می‌کرد.
 
 
۲
 
 
آدمیزاد در زندگی‌اش آن‌قدرفرصت ندارد
 
که به همه‌کاری برسد.
 
فصل‌های کافی در اختیار ندارد
 
تا فقط یک فصل برای همه‌ی هدف‌هایش داشته باشد.
 
اقلیدس، اشتباه می‌کرد.
 
 
آدمی نیاز دارد تا در یک آن هم دوست بدارد و هم نفرت بورزد
 
با همان چشم‌ها بخندد و بگرید
 
با همان دست‌ها سنگ بیاندازد و گرد بیاورد
 
تا در جنگ، عشق بورزد و درعشق بجنگد
 
تا نظم و نسق ببخشد و آشفته کند.
 
بخورد و هضم کند
 
آن‌چه سال‌ها و سال‌ها به طول می‌انجامد
 
تا تاریخ انجام دهد.
 
 
آدمی فرصت ندارد.
 
وقتی از دست می دهد، جستجو می‌کند.
 
وقتی می‌یابد، فراموش می‌کند.
 
وقتی از یاد می‌برد، عاشق می‌شود
 
وقتی عاشق می‌شود
 
فراموشی آغاز می‌شود.
 
 
و روحش موسمی است.
 
روحش بس مجرب است
 
تنش اما برای همیشه خام و ناآزموده باقی می‌ماند
 
می‌کوشد و از دست می‌دهد.
 
گیج و خراب،
 
چیزی یاد نمی‌گیرد
 
مست و کور در لذت‌ها و در رنج‌هایش.
 
 
می‌میرد، مثل انجیرها در پاییز
 
آمرزیده و سرشار از خویش و شیرین
 
برگ‌هایش خشک می‌شوند و بر زمین می‌ریزند
 
شاخه‌های لختش به جایی اشاره می‌کنند
 
که در آن برای همه‌چیزی فرصت هست.
 
 
۳
 
یک‌روز  عشقی بزرگ زندگی‌ام را دو شقه کرد
نیمه‌ی اول در جاهای دیگر  پیچ و تاب می‌خورد
مثل ماری که به دو نیم شده است.
 
سال‌های گذشته آرام‌ام کرد
سلامت را به دلم بازگرداند و قرار را به چشم‌هایم.
 
حالا کسی هستم که در بیابان یهودا ایستاده است،
تابلوی «سطح دریا»(۱) را تماشا می‌کند،
نمی‌تواند دریا را ببیند، اما می‌داند.
 
چهره‌ات را چنین به یاد می‌آورم همه‌جا
در «سطح صورت»ات.
 
-------
(۱)یک علامت در میانه‌ی راه
 

۴
 
فراموش‌کردن کسی مثل این‌است که یادت برود چراغ حیاط پشتی را خاموش کنی. چراغ حیاط پشتی همه‌ی روز بعد روشن می‌ماند.
 
اما این همان نوری‌است که بعدها وامی‌داردت که به یاد آوری.
 

۵
 
همه‌ی تنم پشمالو شده
می‌ترسم آن‌ها به خاطر پوستم مرا شکار کنند.
 
پیراهن رنگارنگم، هیچ معنای عشق نمی‌دهد
مثل عکس هوایی یک ایستگاه قطار است.
 
شب‌هنگام تنم زیر ملافه گشاده‌است
مثل چشم‌های زیر چشم‌بند کسی که منتظر شلیک است.
 
بی‌قرار، باید آواره باشم
گرسنه‌ی زندگی، خواهم مرد.
 
دلم می‌خواست آرام باشم، مثل خاک‌پشته‌ای که همه‌ی شهرهایش ویران شده‌است
و خاموش درست مثل یک مقبره.
 
۶
 

نمی‌دانم که آیا تاریخ خود را تکرار می‌کند یا نه
ولی می‌دانم که تو نمی‌کنی.
 
به یاد می‌آورم که شهر تقسیم شده بود
نه فقط میان عرب‌ها و یهودیان
که میان من و تو
وقتی با هم آن‌جا بودیم.
 
ما از خود زهدان مخاطرات ساختیم
خود را خانه‌ای کردیم از جنگ‌های بی‌‌جان
مثل مردمان قطبی
که برای خود خانه‌ای گرم و امن از یخ‌های بی‌جان می‌سازند.
 
شهر دوباره یکی شد
ولی ما دیگر با هم نبودیم
حالا اما می‌دانم
که تاریخ خود را تکرار نمی‌کند
همانطور که همیشه می‌دانستم
تو هم مکرر نمی‌شوی.
 
 
۷
 

بکوش با جزئيات بيشتری به ياد آوری
 
لباس پوشيدن آن‌که دوستش می‌داشتی را به ياد آر
چنان‌که در روز خسران بتوانی بگويی:  آخرين‌ تماشا
چنين و چنان می‌پوشيد، پالتوی قهوه‌ای، کلاه سفيد.
بکوش با جزييات بيشتری به ياد آوری. چراکه آن‌ها چهره‌ای ندارند
و روحشان پنهان است و گريه کردنشان مثل خنديدنشان است.
و سکوت و فريادشان هم‌نواست
و حرارت تن‌شان بين ۹۸ و ۱۰۴ درجه‌ی فارانهايت است
و هيچ حياتی بيرون اين فضای تنگ ندارند
بی‌تصوير گوری، بی هيچ‌گونه شباهتی، بدون خاطره‌ای
در روز خوشی جام کاغذی به دست دارند
جام‌های کاغذين يک‌بار مصرف.
 
بکوش با جزئيات بيشتری به خاطر آوری. چرا که جهان
پر است از آدم‌هايی‌است که در خواب از هم دريده شدند
بی‌آن‌که کسی به هم ببنددشان.
نه حتی مثال حيوانات وحشی که هريک
در مخفي‌گاه خويش می‌زيد
آن‌ها با هم در ميدان‌های جنگ می‌ميرند
يا در بيمارستان‌ها.
و زمين همه‌ی آن‌ها را خواهد بلعيد
بد و خوب را با هم،
چونان پيروان قارون، همه در طغيان خويش برابر مرگ
با دهانی گشوده تا دم واپسين،
دعا  و نفرين می‌کنند در نعره‌ای  واحد.
بکوش، بکوش
با جزئيات بيشتری به ياد آوری.
Back to content