ادبیات > سفری کوتاه در شعر امروز جهان
آنتونیو گاموندا
آنتونیو گاموندا شاید مهمترین شاعر زندهی اسپانیا باشد. سال گذشته جایزهی سروانتس را به او دادند. آشنایی من با آنوتنیو گاموندا، به یک سال پیش برمیگردد. پیش از آنکه راهی ولایتش شوم، ويژهنامهی مجلهی شعر را در قطار میخواندم و شعرهای مواج ژرفش را. گاموندا یکی از بهترین شاعران زندهی دنیاست. رنجکشیده، مهربان و فرزانه. شعر یکشنبه نوعی مناقشه با تاریخ، مذهب، مرگ و انگارهی عشق است.
صورتم در دستهای مجسمهی کور میجوشد.
در خلوص حومههای خاموش به شیرینی خودکشی میاندیشد، پیری را خلق میکند.
دیروز و امروز دیگر یگانهاند در دلم.
حیوان گریان سایهی مادرت را میلیسد، زمانی دیگر را به یاد میآوری: چیزی در دل نور نبود، فقط غربت حیات را احساس کردی. که، چاقوتیزکن آمد و مارش در گوشهایت رخنه کرد.
حالا، هراسانی و ناگهان دقت تو را مست میکند. همان زخم ناسور نامرئی زیر پنجره: چاقوتیزکن سر رسیدهاست.
موسیقی محدودیتها را میشنوی و حیوانات گریان را میبینی که نزدیک میشوند.
عفونت از اندوه عظیمتر است. اجزای شکنجهدیده را میلیسد. رسوخ میکند به بستر افیون و عرق و آنگاه میلرزد مثل بالی سرد: رطوبت محتضران است.
پرندهی چرک آهسته میرسد، به جامی پر از سایه درمیآید.
و عروق خاکستر، فراز بقایای سیماب و اشک میگسترد.
ذرهبین، دروغ را افشا میکند اما نورش از مغاک میآید. دربرار قرنیههای سوخته، ریسمانهای سکوت آویزاناند. آنگاه،
نایپدایی، دل را فسرده میکند.
حیوانی که میگرید، در روحت که میخواهد زرد باشد.
حیوانی که زخمهای پریدهرنگ را میلیسد
که از همدلی کور است
که در نور میآرامد و تیرهبخت است.
که در رعدوبرق میمیرد.
زنی که دلش آبیاست و بیخستگی به تو غذا میدهد
او، مادر توست در درون خشماش
زنی که فراموش نمیکند و در سکوت عریان است
موسیقی چشمهای تو بود.
سرگیجه، سکون است.
عناصر زنده به آینهها رخنه میکنند و فاختهها زاده میشوند. قضاوتها را تشریح میکنی، وسوسهها را و سوگها را.
چنین است نور ایام پیری، پس
ظهور زخمهای پریدهرنگ.
دیواری برابر چشمهای من است
در هوای گرفته، نشانههای نامريی هستند،
علفهای هرزی که به دلهای پرسایه رخنه میکنند
گلسنگها در رسوب عشق.
زنا و نور، ذرهبینی را کنار تقوا خیال کن، آبها را خیال کن
اگر میتوانستم بگذرم، سرچشمههای ناموجود همدلی گشاده میشدند و مردان کوری بودند که دستهای بزرگشان مهربان کار میکرد.
ولی ترس موهای مادرم زیباست و بر دیوارش، سکوت نوشتهشدهاست.
خالیالذهن با حقایق مقعر میگرید،
«زندگی هیچ ارزشی ندارد، هیچچیز ارزش زندگی را ندارد.»
این آواز را به خاطر بیاور پیش از آنکه به چشمهایم نگاه کنی
به چشمهای من نگاه کن وقتی برف میبارد.
نامت تنها بادی بود که بر لبهای خودکشی میوزید.
باران صورتات را آبیاری کرد و بر صورتک کور، مزارع شخمخورده پدیدار شد و پلکها و دهانی زرد، اما باران ادامه داشت و برای آنی زیر رگ و پی شفاف، صورتات جسمیت یافت و زیباییات در نور حیران شد، باران ادامه داشت و چون زمینی خسته از گریستن گم شد.
نامت و صورتات نامکشوفند، شاید وجود نداشتهای
پیر هم شدهای و اداهای گستاخ و نامکشوف در میآوری.
روبروی آب راکد عریانم. لباسهایم را در سکوت آخرین شاخهها رها کردم.
سرنوشت چنین بود،
تا به هراس و لبهی سکوت آب برسم.
حیوان کامل در صومعه شاد است و زبانش در سوگ آهنگین است.
شبها شاد است، به درون زنان زردی زخنه میکند که در برف میگریند
زنان زردی میان فاضلابها و مقابر.
آرامش در چشمهایم.
دوغاب دنج نامسکون را میبینم(آن پیرمرد که مهربان مرگش را شرح میدهد).
در روزهای دیگر، بزرگ در نوری دیگر، سیلی از یاسها بر آن دنج سرریز میشود(بعضی سفیدند، عطرشان غریب است.)
علفهای هرز کنار پایهها تکثیر میشوند(در روزهای دیگر، آن روزهای تابستانی بعد از باران بر درختان انجیر، ابر پشههای آبی با صدای گرفتهای در کتابهای مقدس شفافشان)
گریز مارهای شفاف(تخمهای مدفون در مستراحذهای حاصلخیز، بالا فراز کندترین، آنها که زیر چنگالهای حیوان کامل میمیرند.)
اینجا در این حومهی کشیشخیز، سیل پرندگان را تماشا کردم.
و حالا یکشنبهای برفیاست.
آرامش در دیوارهای حریص. از راهبان چرخان خبرهایی هست که فروشده در حماقت، تا دیدار با خدا در خیرگی مارمولکی و در عطر خشخاشی.
آرامش در ایوان هراس(آن شکاف خاموش که مویهاش میگشاید.) حالا ناپیدایی رخمینماید و دل تهی میشود.
بیشک، شبانگاهان، دل تهیاست در برابر این حومه
و خاطرهی روزهای دیگر، کند با عناصری که کینه و مهر را به هم میآمیزند(سیاه در لبهای عاشقان، سیاه در آغوش مادران)، میایستد
و خدا میافتد(نقابی کهن، نه از گودال دلت که از حفرهای برابر صورتت)
هیچچیز در خاطرهات گذرا نیست، جز چشمهای خودکشی، او که درختان را با دستهایش سوزاند، چیره در فقر و خشم.
هیچچیز حقیقت ندارد، فلاکت، در تهی از شنواییات میگذرد، آه بدبخت با برف روبرو میشود.
هبوط در ابدیت مستراحهای محو تا آنگاه سکوت را دریابی و خلوصش تو را حیران کند
صدای زنگها و گردبادهای چکاوکها را میشنوی
صورتی را میبینی که ناگزیر عشق ورزید.
به یکشنیهی بزرگ زندگی رسیدهای
در سفیدی حیوان کامل به پیش میآید، مشتاق در سکون، با اخگر زردش.
دست از گریهی آهنگینش بر میدارد و آرام آرام میشاشد.