body{ direction:rtl; } >

کاتلین راين - تولیدی صنعتی رادمهر

radmehr lairtsudni group

Go to content
ادبیات > سفری کوتاه در شعر امروز جهان
 
 
کاتلین راين
 
شاعر ایرلندی
 
۱
 
 
اگر به اعماق دلت بروی
 
آن‌جا چه خواهی یافت؟
 
هراس، هراس
 
هراس از آرواره‌های صخره
 
هراس از دندان‌ها و تراشه‌های آهن
 
که گوشت را از استخوان می‌درند
 
و خون خیس، که بی‌حس از زخم‌ها بیرون می‌جهد
 
و دستی که خیس و سرخ می‌شود، ناگهان.
 
 
اگر به اعماق دلت بروی
 
آن‌جا چه خواهی یافت؟
 
خشم، خشم
 
خشم زندگی نزیسته
 
عشق‌های عشق‌نورزیده
 
کودکانی که هرگز به دنیا نیامده‌اند
 
دلتنگی نامنتظر، آن‌گاه که ماه زیبا
 
بر فراز دریاهای خاموش تابستانی بلند می‌شود
 
و درد پرتو خورشید در تهی سبزه‌های بهار می‌گسترد.
 
 
اگر به اعماق نهانی قلبت بروی
 
آن‌جا چه خواهی یافت؟
 
مرگ، مرگ
 
مرگ که رها می‌کند تا همه بروند
 
رها می‌کند تا خون از زخم‌ها جاری شود
 
تا شب بگذرد
 
روز را با بی‌تفاوتی تاب می‌آورد، می داند که همه چیزی به آخر می‌رسد.
 
سوگ همیشگی نیست،
 
هیچ نهایتی را تاب نمی‌آورد
 
مرگ آخرین رازی است که در تو نهان است،
 
دانش پنهان و ژرفِ همه‌ی آن‌چه سرانجام آشکاره خواهی کرد
 
در تن زمین.
 
 
۲
 
 
دگرگون شو
 
خورشيد به ماه گفت،
 
نمی‌توانی توقف کنی.
 
 
دگرگون شو
 
ماه به آب‌ها گفت،
 
همه‌چيز جاری است.
 
 
دگرگون شو
 
ميادين به علف‌ها گفتند
 
هنگام بذر‌پاشی و درو
 
خرمن و دانه.
 
 
گفت بايد ديگرگون شوی
 
کرم به غنچه چنين گفت
 
اگر چه  نه به گلی سرخ،
 
 
گلبرگ‌ها می‌پژمرند
 
شايد بال‌ها برخيزند
 
بر دوش باد.
 
 
در حال ديگر شدنی
 
با دخترک چنين گفت مرگ  ، از صورت پريده رنگ‌ات
 
به خاطره، به زيبايی.
 
 
آماده‌ی تغيیر هستی آيا؟
 
به دل گفت انديشه،  تا بگذاری او برود
 
برای همه‌ی زندگی‌ات
 
 
برای ناشناخته، متولد نشده
 
در کيمياگری روياهای جهان آيا؟
 
 
ديگرگون خواهی شد
 
ستاره‌ها به خورشيد می‌گويند
 
شب به ستاره‌ها می‌گويد
 
۳
 
 
چهره‌ای که زمين‌اش به من بدل می‌کند از آن توست.
 
پيوسته فراسوی خصال انسانی‌اش
 
اشکال کوه  روبروی آسمان می‌آرامد.
 
بازتاب رنگين کمان، نور خورشيد
 
با چشم‌هايت نگاهم می‌کنند:
 
جنگل و گل، پرنده و حيوان می‌دانند و
 
برای ابد مرا در انديشه‌ی جهان نگاه می‌دارند.
 
ژرفای آفرينش  گذشته را بی‌دلواپسی مرور می‌کند.
 
 
وقتی دست‌هايت به دستهای من می‌خورند
 
زمين دست مرا می‌گيرد:
 
چمن سبز، سنگ‌ها و رودخانه‌ها،  گورهای سبز
 
و کودکان متولد نشده و رفتگانی
 
که  عاشقانه دست در دست گذشته‌اند از ميان خدا.
 
 
عشقت از آفرينش جهان برمی‌گردد
 
از انگشت‌های پدری که جاری‌اند در ابرهايي
 
که با نور،  سطح دريا را می‌شکنند.
 
 
اينجا که  تن‌ات را با دست‌هايم لمس می‌کنم
 
حضور عشق پايانی ندارد.
 
هم از اين روست که دستهای تو
 
که  دست‌های مرا گرفته‌اند،
 
دستان جهان است.
 
در ما،
 
قاره‌ها،  ابرها و اقيانوس‌ها،
 
ديدار می‌کنند
 
خودهای اختياری‌مان
 
گسترده با شب
 
گم شده در عبادت دل
 
در آراميدن تن.
 
 
۴
 
حالا او مرده.
 
چطور بايد بازوهای عشق حقيقی‌ام را از باد و برف بازشناسم؟
 
 
با هيچ مردی روبرو نمی‌شوم،
 
در ميدان يا خانه
 
حتی در خيابانی که ‌صدها تن می‌گذرند.
 
 
گرد و خاک عجول هرگز چهره‌ای ندارد.
 
ديگر،  نه حتی انسان هم
 
در مرد يا در زن...
 
 
حالا او رفته‌است
 
چرا بايد عزا بگيرم برای عشق حقيقی‌ام
 
بيشتر از گل و لای، بيشتر از گل يا  سنگ؟
Back to content