body{ direction:rtl; } >

دلميرا آگوستینی - تولیدی صنعتی رادمهر

radmehr lairtsudni group

Go to content
ادبیات > سفری کوتاه در شعر امروز جهان
دلميرا آگوستینی
دلميرا آگوستينی در ۱۹۱۴ کشته شد. وقتی در خون می‌غلطيد بيست و هشت ساله بود. چند ماهی بيشتر نمی‌شد که چهار مجموعه‌ی اثر گذار منتشر کرده‌بود. شعر آمريکای لاتين سخت مديون اوست. هنوز برای ايرانی‌ها ناشناخته‌است . شعر اروتيک دلميرا،  پسند حکومتيان منادی اخلاق نيست.
۱
در کار خدايی‌ام بودم من، بالای سنگ
سرشار از غرور.
از دوردست، بامدادان، چند گلبرگ روشن به من رسيدند
چند بوسه در شب.
بالای سنگ،
چنان ديوانه زنی سرسخت، به کارم چسبيده بودم.
آن‌گاه صدایت،
زنگی مقدس يا نتی آسمانی با لرزه‌های انسانی
کمند طلايی‌اش را انداخت از کناره‌های دهانت
-آشيانه‌ی شگفت سرگيجه
دو گلبرگ سرخ بسته به مغاک-
کار،  رنج شکوه،‌ دردناک و ابلهانه
-کالبدی که روح من خود را در آن می‌بافت-
و تو به سر گستاخ سنگ رسيدی
من فروافتادم
بی پايان
در مغاک خونين
۲
بيرون آه می‌کشد شب، لباس تراژدی پوشيده بر تن.
انگار بيوه‌ای چسبيده به شيشه‌‌ی پنجره‌ام.
اتاقم
با اعجاز شگفت نور و آتش
اتاقم
غاری از طلا و سنگ‌های قيمتی‌:
با خزه‌‌ای چنان نرم، کرک‌هايی چنان بلند
روشن  و داغ، و چنان شيرين که باورم می‌شود
درون دلی ايستاده‌ام.
آن‌جا،  بسترم،  
سفيد، سفيد و پوشيده در مه
چونان گل بی‌گناهی
چونان کف صدا.
بی‌خوابی آور است،‌ شب
هستند شب‌های سياهی، چنان سياه که  گل سرخ خورشيد را ببار می‌آورند
در  وضوح اين شب‌های سياه اما، خوابم نمی‌برد.
دوستت دارم زمستان!
خيال می‌کنم  پيری
تنی خدايی داری از مرمری تپان
که سنگينی زمان را چون ردايي شاهانه بر خاک می‌کشد.
دوستت دارم زمستان و خود بهارم
سرخ می‌شوم از خجالت و تو برف می‌باری
چراکه  همه‌چيز را می‌دانی
چرا که  همه‌چيز را در رويا می‌بينم...
همديگر را چنين دوست می‌داريم!
بر بسترم،  به تمامی سفيد
سفيد و مه آلود چنان گلهای بی‌گناهی
چونان کف گناه
زمستان،  زمستان،‌ زمستان
حالاست که بر خوشه‌ای از گل‌سرخ‌ها و سوسن‌ها بیافتيم.
Back to content