body{ direction:rtl; } >

کيم آدونوزيو - تولیدی صنعتی رادمهر

radmehr lairtsudni group

Go to content
ادبیات > سفری کوتاه در شعر امروز جهان
کيم آدونوزيو
کيم آدونوزيو در سال ۱۹۵۴ در واشينگتن زاده‌شد. در دانشگاه‌ سان فرانسيسکو درس خواند از او چهار کتاب شعر به چاپ رسیده‌است که نام و شعرش را بر سر زبان‌ها انداخته‌است.
۱
يه پيرهن قرمز می‌خوام.
يه پيرهن شل و ارزون
يه پيرهن حسابی تنگ،
دلم می‌خواد اونو تنم‌ کنم
تا يکی رو تنم جرش بده.
ازو اون بی‌آستيناش می‌خوام که پشت ندارن
خوش ندارم هيچ‌کیو مجبور کنم
حدس بزنه اون زيرزيرا چه خبره.
می‌خوام تو خيابون قديم تريفتی قدم‌زنون بچرخم و
مغازه‌ها‌ی کامپيوترو ديد بزنم
اون‌همه کليدو که تو پنجره‌ها چشمک می‌زنن
همون آقا و خانوم وونگ قديما
که دارن پيراشکيای تاريخ مصرف گذشته رو می‌فروشن
همون برادرای گويرا که خوکا رو از کاميون پياده می‌کنن و
پوزه‌ی دراز ليزشونو گرفتن رو پشتاشون.
می‌خوام جوری راه برم انگار
تنها زن روی زمين‌ام و
می‌تونم مزقون خودمو داشته باشم
بدجور دلم اون لباس قرمزو می‌خواد
اونو می‌خوام تا بهت ثابت کنه
ناجورترين ترسات درباره‌ی من حقيقت دارن
نشونت بده چه‌کم غمتو می‌خورم
هرچيز ديگه‌ای رو، الا همونی که من می‌خوام.
وقتی پيداش کنم، اون رختو از قلابش می‌قاپم
انگار دارم يه تنو دستچين می‌کنم
که منو بياره به اين دنيا.
از ميون
گريه‌ی پرنده‌‌ها و اشکای عاشقانه
اونو می‌پوشم مثه استخونا
مثه پوست
اون پيرهن لعنت‌خدارو
که منو توش دفن می‌کنن.
۲
همه‌ی شب، اسب‌ها
از کنار کلبه‌ی سفري‌مان گذشتند.
درون کلبه از سرما بيدار شدم
زير کيسه خواب، حرکت سنگين‌شان را می‌شنيدم و
خشونت شن را زير رپ‌په‌ی گام‌هاشان
از کناره‌ی ساحل تا لب رود.
خوابيده بودی
آن‌قدر سنگين که شايد فقط در رويا
آن‌ها را  حس‌کردی که وارد می‌شوند
به ميانه‌ی زندگی‌مان.
قدری هيجان می‌ساختند و
تشنج کوچکی بر اندام‌هايت و بعد
آهی آن‌قدر کوتاه
که انگار چيزی جز نفس بعدی نيست.
باور می‌کنم که حدس نمی‌زدی هرگز
چطور آن‌جان‌داران عظيم از دل تاريکی  شيوع يافتند و
به‌سوی ما آمدند.
اين‌که چه‌مايه نگران بودم پيش از آن‌که دريابم چه هستند.
فقط اسب بودند، نمی‌توانستند به ما آسیبی برسانند.
فردا صبح، لب ساحل
تماشايت می‌کردم.
صورت‌ات را می‌شستی و سينه‌ی برهنه‌ات
در  روشنی آب می‌تنيد
دانستم که چقدر محتاجيم
به روزی پيش رو
و درياچه‌ا‌ی خنک که دلمان می‌خواست در آن شنا کنيم ،
و بتوانيم همديگر را از نو لمس کنيم
چه مايه زيبا بوديم!
فکر می‌کردم
ازدواج ممکن است هرگز خاتمه نيابد.
۳
يه آقايی يه مجله وا می‌کنه
خانومای لخت و پتی،
با چشای سرمه‌کشيده.
يه شماره‌ مي‌گيره.
مديره نفس‌نفس می‌زنه و وزوز می‌کنه
يکی بش می‌گه
هرکاری دلت می‌خواد
می‌تونی با اون زنيکه بکنی.
جلوی ديوار، زنه داره می‌گه
اوه کوچولو، تو خيلي ماهی.
آخر شبه. زنه
پشت خط دهن‌دره می‌کنه
سيم تلفنو تا هال می‌کشونه
يه نيگا به دخترش می‌کنه.
يه پاشو به تخت می‌‌گيره
تلفنو هل می‌ده
ملافه‌ رو جم می‌کنه و آروم می‌گه
آره، بکن، آره.
می‌ره تو آشپزخونه
دوباره يه قوطی پپسی رژيمی‌ واز می‌کنه، اصلا نمی‌دونه یه قوطی رژیمی  
تا چن وقت می‌تونه مرده رو  پاتيل کنه
يا کجا می‌شه يه کت ارزون زمستونی دست و پا کرد.
شکل و شمايل قبضا تو کله‌اش دور می زنن
لامپو خاموش می‌کنه.
مرده هنو داره می‌گه زودتر
ويلچرشو، چپ و راست می‌‌کنه
چرخای لاستيکيش تا ‌جون دارن
هر تکون پاهاشو دنبال می‌کنن.
گاس مرده خيال‌می‌کنه داره يه چيزايی بو‌ می‌بره
حرفاشو قطع می‌کنه و گوش‌ می‌ايسته
يه چيزايی اون پايین تکون می‌خورن.
سلام، زنه می‌گه .
هنو پشت خطی؟
با يه دس چشاشو می‌مالونه
سايه‌‌روشن‌ ‌آبی از انگشتاش بيرون می‌آد.
يه هوا بالاتر از خش‌خش خط تلفن
از لب ميز تا سر ديوار،
زنه خرخر چرخهارو می‌شنوه.
چيه؟ زنه می‌گه.
هيچی! مرده می‌گه.
اما دوتايی دارن صداشو می‌شنون.
Back to content